موسیقی ایده آل-عاطفه احمدزاده: علیرضا آذر شاعر روزگار ماست، شاعری که در ابتدای راه با زبان و ادبیات خاصش که صدا و خوانش ویژه اش به آن نمود بیش تری می داد، خود را به ما شناساند و حالا دیگر آدم اهل ادبیاتی پیدا نمی شود که تک بیت های ناب او گوشه ذهنش جا نگرفته باشد. فراهم شدن فرصت گفتگو با علیرضا آذر اتفاق خوبی بود که سر انجام در عصر یکی از اولین روزهای پاییز رخ داد. در ادامه می توانید حرف های شاعر خوب روزگارمان را که چندان هم اهل مصاحبه نیست در ایده آل بخوانید.

_ از تولد و کودکی تان شروع کنیم. کمی از دوران کودکی تان بگویید.

۱۳ آبان یکی از سال های اواخر دهه پنجاه در یک خانواده کاملا متوسط ولی فرهنگی به دنیا آمدم. پدرم معلم دبستان بود و مادرم خانه دار و یک خواهر هم داشتم. در حیطه شعر همیشه یک سد بسیار بزرگ داشتم به نام پدرم! من در حقیقت آینه تمام قد آرزوهای پدر بودم. پدرم همیشه فکر می کرد که من قرار است یک آدم خیلی مهم  در حوزه اقتصاد شوم، چون وضعیت مالی مان هیچ وقت آن قدرها قدرتمند نبود، بنابراین فکر می کرد یک شغل بسیار خوب خواهم داشت و بهترین شغلی هم که مد نظر داشت پزشکی بود، چون هم تیتر و هم درآمد خوبی داشت. جالب اینجاست که این تصور چندان بیجا هم ایجاد نشده بود، چون من از همان کودکی قورباغه تشریح می کردم یا مثلا خرگوش نگه می داشتم، علایق خاصی به آناتومی داشتم و همیشه حرف های بزرگ تر از خودم میزدم، مثلا در دوران دبستان درباره بیولوژی بدن اظهار نظر می کردم! این ها این تصور را در پدرم ایجاد کرده بود که من یقینا پزشک خواهم شد! اما چرخ اینطور نگشت و من از نظر آینده داری پسر خوبی برای پدر نشدم، اگرچه که هیچ وقت پدر را از نظر شخصیتی زیر سوال نبردم.این قضیه ادامه داشت تا دوران راهنمایی.  ما تا مقطع راهنمایی درسی داشتیم به نام انشا. انشاهای من را همیشه مادرم می نوشت که دست به قلم خوبی داشت و چون مادر کودکانه می نوشت، کسی شک نمی کرد که این انشاها کار من نیست، بنابراین همیشه نمره های خوبی هم می گرفتم. تا این که یک بار پدرم در تابستان کار عجیبی کرد. یک دفتر برداشت و در آن چند موضوع برای من نوشت، مثلا این ها: "چرا مردود شدم؟" یا "بیایید بهار بی آواز نداشته باشیم" و گفت شروع کن به انشا نویسی. من شروع کردم به انشا نوشتن و اتفاقی که افتاد این بود که انشاهایم خیلی بزرگتر از سنم بود و خیلی از انشاهای مادرم خاص تر شد. علتش هم این بود که من هیچ وقت درس و مدرسه و تحصیل را دوست نداشتم و حتی دانشگاه را هم رها کردم، اما چون این انشاها شکل کلاسی نداشت و یک فتح باب دلی بود، قلمم خیلی سریع رشد کرد و انشاهای خیلی خاصی نوشتم.

_انشاهایتان برایتان دردسر نشد؟

چرا اتفاقا. وقتی که مدرسه ها باز شد و من انشاهایم را در مدرسه خواندم، معلممان خواست که مادرم بیاید مدرسه و به او گفت که چرا نمی گذارید این بچه خودش انشاهایش را بنویسد؟ یعنی باور نمی کرد که انشاهایم را خودم نوشته ام. همین عدم باور داشتن من از طرف مدرسه باعث شد که هیچوقت انشاهای من به مرکز و منطقه راه پیدا نکند و در حیطه کلاس باقی بماند.

_اولین نشانه های شعر کی ظاهر شد؟

کلاس دوم راهنمایی که بودم، در حاشیه ها و فضاهای خالی کتاب هایم که بچه های دیگر از آن برای نوشتن نکته های معلم استفاده می کردند، یک سری جمله ها می نوشتم. جمله هایی که آهنگین بود و وزن خاصی داشت. خودم که آن ها را می خواندم متوجه می شدم که وزن دارد، اما هیچ وقت نمی دانستم چیست. پدرم آن ها را دید- مخصوصا حاشیه کتاب ریاضی ام را که از آن متنفر بودم- و شروع کرد به شماتت و توبیخ که علیرضا داری چه میکنی؟این ها چیه به جای درس گوش دادن و … . آن نوشته ها پاک می شد و دوباره پر می شد تا این که با مدرس دیگری به نام آقای شمس که هم دبیر ادبیات بودند و هم در ساعات بیکاری یک فروشگاه سوپرماکت را می چرخاند، آشنا شدم و نوشته هایم را برایش خواندم و ایشان به من گفتند چیزهایی که تو می نویسی شعر است و به طور ذاتی دارای وزن است و مرا مجاب کرد که هفته ای سه روز پیش او بروم. وقتی پیش او می رفتم جعبه های نوشابه را دمر می کرد و می نشستیم روی آن ها و او به من عروض و قافیه درس می داد. خلاصه من سوم راهنمایی که بودم اولین غزلم را نوشتم.

_آن شعرها تا به حال جایی منتشر شده اند؟

به هیچ وجه! اصلا آن دفتر کاملا سری است که شاید بعد از مدت ها لو برود و جالب اینجاست که آن ها پیش درآمد یک سلسله غزل هایی شد که پشت سر هم نوشتم. آن زمان خیلی ذهن فعال تر و بکرتر با زاویه دید خاص داشتم. نکته ای که حتما باید ذکر کنم این است که شعر سی درصد از آموختن و اکتساب است و هفتاد درصد آن بدون شک استعداد است. یعنی شما اگر استعداد شاعری نداشته باشید هر چقدر هم که با اصول آشنا باشید، ماحصل شعر شما یک شعر تماما ریاضی و مهندسی شده و مصنوعی است و چیزی نیست که در دل آن عاطفه و کشف و شهود باشد. اما من این کشف و شهود را داشتم که اگر میخواهی شعر بنویسی باید دست آن را رها کنی و بگذاری خودش شکل بگیرد و به همین خاطر شعرهایم بسیار جوششی تر از امروز بود. هر چه پیش می رفت من بیشتر مورد علاقه آقای شمس قرار می گرفتم. او حقیقتا شمس من بود!

این شروع ورود من یه دنیای ادبیات غیر حرفه ای بود. ضمن این که این را بگویم که ما هنوز در ایران چیزی به اسم ادبیات حرفه ای نداریم چون کسی از قِبَل ادبیات پول در نمی آورد و به چیزی می توان گفت حرفه که بتوان از آن درآمدی داشت. من هیچوقت از قِبَل شعر نتوانستم پولی به خانواده تزریق کنم. در واقع ترس های پدرم حقیقت پیدا کرد که می گفت علیرضا تو هیچوقت از چیزی که داری وارد آن میشوی نمی توانی پول خوبی دربیاوری.

_در دبیرستان وارد رشته ادبی شدید؟

اصلا! من رشته تجربی رفتم. همانطور که گفتم فشارهای پدر و علایق من همیشه در چالش بودند. مرا به دنیای تجربی تزریق کردند و من هم نمره های بسیار بدی داشتم و جالب این که در آخر کنکور ریاضی دادم و در رشته کنترل کیفی صنایع خودرو قبول هم شدم.

بعد از آن ادبیات در من درونی شد اما برای مدتی فریز شد و من جذب تئاتر شدم. با خیلی ها کار کردم که نام نمی برم، چون من با استادانی کار کردم که شیوه عملکرد من در تئاتر مایه ننگ این اساتید بود! چون من روی صحنه کار خودم را می کردم و اصلا میزانسن برایم مطرح نبود. شرایط فعالیت من در تئاتر شرایط خاصی بود، در آن بازه زمانی هیچوقت ریش آن چنانی نگذاشتم و مو بلند نکردم! خلاصه مدتی تئاتر کار کردم و ازدواجم هم حاصل فعالیتم در دنیای تئاتر بود. یعنی کارم به جایی رسید که موسسه ای از من خواست که در حوزه فن بیان و میمیک و طراحی چهره و … در زمینه آموزش همکاری کنم و یکی از شاگردانم همسرم بود که آن جا با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.

_قدم بعدی چه بود؟

بعد از آن وارد حیطه ادبیات کرج شدم. کرج در دهه های پنجاه، شصت و هفتاد قطب بلامنازع و جدی ادبیات کشور بود. کرج در مسیر شاهراه ارتباطی قرار داشت، به خاطر شرایط زندگی راحت تر، آب و هوای بهتر و دنج بودن، مهاجران زیادی را می پذیرفت و در عین حال خاک بسیار شاعرپروری داشت. این ادبیات خاص کرج به ادبیات سایر جاهای مملکت بعلاوه شده بود و این چکیده چند شهر بزرگ ایران در کرج مستقر بود. مثلا "حسین منزوی" که زاده زنجان بود در کرج زندگی می کرد، "علی باباچاهی" هم همین طور. از بچه های کم سن و سال تر اگر بخواهم اسم ببرم مثلا "علی کریمی کلایه"، "هادی خوانساری"، "محمد سعید میرزایی" که همه این ها صادر شده از شعر کرج بودند. اما شعر کرج یک بدی داشت و آن این بود که بچه هایی که داشتند به شکل جدی ادبیات را دنبال می کردند، آدم تازه وارد را خیلی سخت می پذیرفتند. اصولا همه جا همین طور است که انجمن های ادبی یک هسته مرکزی دارند که آدم های تازه وارد را نمی پذیرند، مگر آن که آن آدم تازه وارد به یک شکلی خود را تثبیت کرده باشد. اولین بار در جمع کرج در سالن امیر کبیر یک طرح خواندم. آن طرح من آن روز خیلی گرفت و من به عنوان یک صدای جدید پذیرفته شدم. اما در طول سال ها حب و بغض هایی در شعر کرج به وجود آمد که باعث شد خیلی ها شعر کرج را ترک کنند، از جمله خود من. این مسئله محدود به شعر کرج نیست، متاسفانه ما سواد تحمل کردن همدیگر را نداریم و نمی توانیم صدای مخالف را بشنویم. این مسئله در خود من هم وجود داشت، چرا که اگر من سواد تحمل کردن مخالف را داشتم، می توانستم در آن جمع بمانم. اما نتوانستم و از آن جمع جدا و خانه نشین شدم. اما شعر همچنان همراهم بود و تراوشات ذهنی من ادامه داشت.

_این خانه نشینی چگونه پایان یافت؟

شوق دیدن شدن همچنان در من وجود داشت، به همین خاطر از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم به شهر های دیگر بروم، تا فاصله های سیصد – چهارصد کیلومتری، مثلا تا سمنان، ساری، رشت، نوشهر، اصفهان و… . مثلا زنگ میزدم ۱۱۸ و شماره اداره ارشاد شهر یزد را می گرفتم، زنگ میزدم اداره ارشاد و میپرسیدم شما فرهنگسرا یا شب شعر دارید؟ روز و ساعت را می پرسیدم و می رفتم در آن جلسه شعر میخواندم.

_در آن دوران پیش آمد که نقد بسیار سختی به شما بشود که با توجه به آن شوق دیده شدن، به شما ضربه بزند؟

ببینید من بار آمده مکتب کرجم  و شعر کرج آدم را له می کند! یعنی ما با سنگین ترین و سخت ترین نقدها چه مغرضانه و چه غیر مغرضانه رو به رو بودیم و پوستمان کلفت شده بود و نقدهای دیگر اصلا به چشممان نمی آمد. مثل این می ماند که شما کتک های زیادی خورده باشید و دیگر یک تلنگر تاثیری در شما ندارد. مثلا من در خلوت شعرم را برای رحیم رسولی می خواندم و رحیم رسولی شعر من را واقعا به خاک و خون می کشید! و در نهایت می گفت همین جا که نشستی پاره اش کن و من همان جا شعرم را ریز ریز می کردم! پس من نقد هم زیاد می شدم. البته یک چیزی که وجود دارد این است که معمولا وقتی کسی جایی مهمان است شعرش را نقد نمی کنند و من چون معمولا مهمان بودم و به قولی یک شاعر هر جایی بودم، بنابراین کارم تا حدودی نقد نمی شد.

_این "شاعر هرجایی" بودن تا کجا ادامه پیدا کرد؟

در سال هشتاد یک بار شماره رباط کریم را گرفتم و رفتم یک جایی که  یک اتاق سه در چهار بود و سی چهل نفر آدم در آن چپیده بودند. من هم گوشه ای نشستم. یک آقایی هم داشت عروض و قافیه درس می داد. من دست بلند کردم گفتم شعر نمی خوانیم؟ گفت چرا نوبت شعر هم می رسد. بعد من شعر خواندم و وقتی می خواستم بروم دیدم پشت سر من دویدند که کجا می روی و حق نداری بروی و ما با تو کار داریم و امروز در تهران یک جلسه ای هست که می خواهیم برویم شعر بخوانیم و تو هم باید بیایی. و این شروع ورود من به ادبیات تهران بود. اولین جلسه ای که رفتم جلسه ای در مرزداران بود که "محمدرضا حبیبی" اداره می کرد و بعد از آن پای ثابت دوشنبه هایش شدم. اما اصولا شاعر یک ذهن بچه ننه دارد و چون همیشه سر و کارش با کتاب بوده و کتاب هیچ وقت آدم را تنبیه نمی کند لوس بار می آید! من هم بعد از یک مدت از یک جا رفتن خسته شدم و دیگر نرفتم. بعد از آن چند بار در جلسات آقایان "افشین یداللهی" و "عبدالجبار کاکایی" شرکت کردم و بعد دوباره خانه نشین شدم.

_از ورودتان به دنیای مجازی بگویید.

 فکر می کنم سال ۸۷ بود که من نه ماه دبی زندگی کردم و زمانی که آن جا بودم با فضای مجازی و به ویژه فیسبوک آشنا شدم. خانمم به من گفت سایتی هست که می توانی در آن دوستان قدیمی ات را پیدا کنی، ولی من هیچ علاقه ای به پیدا کردن دوستان قدیمی ام نداشتم و بیشتر دلم می خواست آدم های جدید وارد زندگی ام شوند، چون هیچ وقت از قدیم دل خوشی نداشتم! یکی دو بار چند بیت از خودم گذاشتم و دیدم پست ها لایک می خورند و فهمیدم بدون خوانش هم می توان مخاطب را تحت تاثیر قرار داد. آن زمان در صفحه اولم سه هزار تا دوست داشتم.

_چه شد که تصمیم گرفتید شعرهایتان را بخوانید و منتشر کنید؟

از دوستانی که در تهران داشتم یک بار "زهرا عاملی" به من گفت نمی خواهی وارد عرصه ترانه شوی؟ که من گفتم چرا، بدم نمی آید! زهرا عاملی من را به "پوریا حیدری" معرفی کرد و من شش هفت ماهی به استودیو رفت و آمد می کردم و خواننده ها را می دیدم، اما شعر من به درد خواندن نمی خورد. تا اینکه یک بار به پوریا گفتم من یک شعری دارم که می خواهم آن را بخوانم. آن موقع یک میکروفون مک داشت که  گفت همین جا با همین بخوان. من هم همان جا جلوی میکروفون خم شدم و شعرم را خواندم که حتی صدای ورق زدنم هم ضبط شده و "تومور یک" این گونه شکل گرفت. این نسخه ای که الان هست همان نسخه است و به هیچ عنوان قصد عوض کردنش را ندارم، چون برای خودم یک نوستالژی خاصی دارد. خلاصه آن را خواندم، هاست پرشین گیگ را پیدا کردم و آن را آپلود کردم و آدرسش را در فیسبوک گذاشتم. بعد از دو روز چک کردم و دیدم مثلا ۳۵ بار شیر شده و من که همیشه ۷۰ تا لایک میگرفتم این بار ۲۵۰ تا لایک گرفته ام. و این شعر بین مردم پخش شد.

_قبل از ورود به دنیای مجازی هیچ وقت قصد منتشر کردن کتاب نداشتید؟

چند نفر از بزرگان بودند که به توصیه آن ها کتاب منتشر نمی کردم. یعنی چندین بار با آن ها مشورت کردم که می توانم کتاب منتشر کنم و می گفتند نه، تا این که قضیه فیسبوک پیش آمد.

_برویم سراغ تومورها و چگونگی شکل گیری آن ها؟

سه دغدغه از دوران کودکی همیشه همراه من بوده، به ترتیب: مرگ، شعر و عشق! حتی یکی از شعرهای من اسمش شِشق است که در چاپ اول کتاب فکر کردند من اشتباه نوشته ام و خودشان آن را نوشته اند عشق، در صورتی که ششق است، یعنی حاصل جمع شعر و عشق! آن زمان اولویت اول من شعر بود و بنابراین اولین شعری که خواندم مخاطبش شعر بود و شد "تومور یک". مسئله دوم مرگ و چگونه مردن بود که تحت تاثیر کسی هم واقعا نبودم، یعنی کسی نبوده که در من چگونه مردن را آموزش دهد. همیشه دلم می خواسته برای یک چیز مهم بمیرم و مرگم گوشه اتاق اتفاق نیفتد؛ این ها باعث شد "تومور دو" شکل بگیرد. پس اگر مسئله خودکشی در شعر من مطرح شد، خودکشی فقط یک چگونه مردن نبود، بلکه در ذهنم در مقابل مجموع چیزهایی که در زندگی چرایی و چیستی آن ها دست خودت نیست، چیزی بود که چرایی و چیستی و زمان آن دست خودت است. من هیچوقت دلم نخواسته  مخاطب را وادار به خودکشی بکنم، اصلا! خودکشی کار آدم های ضعیف است. من فقط دلم می خواسته که مخاطب آن حس لحظه ای و آنی من را بشنود. مسئله بعدی عشق بود که "تومور سه" را شکل داد و خیلی بین مردم صدا کرد و اتفاقات مهمی افتاد و دیگر مخاطب عام کاملا با من همراه شده بود. من عشق را از کودکی تجربه کردم. آدم زود بالغی بودم و از سن یازده- دوازده سالگی عاشق شدم! خاص و ناب! یک عشق کاملا بکر و دست نخورده و خولیایی! رگه ها و پسماند آن در ذهن من رسوب کرد. عاشقی پشت عاشقی و "تومور سه" شاید محصول یک قرن عاشقی بود که من داشتم و هنوز هم حاشا به این که لحظه ای بدون عشق زیسته باشم! عشق همیشه همراه من بوده، همین الان که اینجا نشسته ام قسم می خورم که از تمام آدم های این محدوده عاشق ترم! تا شعاع ده کیلومتری لنگه من را پیدا نمی کنید که انقدر به عشق بها بدهد. در تمام مویرگ های من عشق جریان دارد، ناب و آتشین! سنم که بالاتر می رفت حتی شکل عشق عوض نمی شد. یعنی تا زمانی که عاشق همسرم شوم شکل عشق تغییر نکرد. ازدواج که کردم، درست در لحظه ای که بله را شنیدم چهره عشق ۱۸۰ درجه برای من تغییر کرد و تبدیل شد به یک مسئولیت بزرگ روی یک دوش ترد و ناتوان! حالا تصور کنید منی که هیچ وقت در خودم نمی دیدم که مسئولیت زندگی مشترک را به دوش بکشم در لحظه بچه دار شدنم چه حسی داشتم! لحظه ای که برای اولین بار بچه ام را بغل کردم گفتم خدایا من باید با این چه کنم؟! که پدرم به من گفت نگران نباش، هر آن کس که دندان دهد نان دهد، به خدا بسپارش! من هم سپردمش به خدا، اما همیشه از پشت سر مراقبش بودم. و یک اعترافی بکنم؟! دلم می خواهد دکتر شود!

_می گذارید سراغ شعر برود؟

البته! پدر من هم پدرم را درآورد و هم زندگی کردن را یادم داد. چیزهایی از او یاد گرفتم که شاید مورد علاقه خودش نباشد، یعنی برخورد من با فرزندم قطعا متفاوت خواهد بود با برخوردی که پدرم با من داشته! پدر من اصلا آدم دیکتاتوری نیست و در خانه ما دموکراسی کامل برقرار بود، ولی همین که علاقه هایش را به من گوشزد می کرد، این برایم دیکته بود. مثل این می ماند که مادرت به تو بگوید آرزو دارم تو را در رخت دامادی ببینم و تو به دلایلی که قادر نیستی برای او توضیح بدهی نمی خواهی ازدواج کنی، اما این آرزوی مادرت همیشه در گوش تو زنگ می خورد! در فیلم "بودای کوچک" پدر بودا، بودا را تا سن هفده-هجده سالگی در معبد پنهان می کند تا بودا انسان های پیر را نبیند و این از روی علاقه زیادش بود که می خواست بودا احساس کند می تواند همه عمر جوان بماند. زمانی که بودا یک بار از معبد فرار می کند، پیرهای عجوزی را می بیند و از ندیمه اش می پرسد این ها چه هستند و ندیمه اش می گوید این ها آدم های پیر هستند. بودا بر میگردد و به پدرش می گوید عشق تو زندان من شد!  پدر و مادر من هم عشقشان زندان من شد! فکر می کردند همه چیز باید برای من متعالی باشد.

_ماجرای "تومور صفر" چه بود؟

بعد از تومور یک و دو و سه قرار شد دیگر تومور ننویسم، اما حاصل آمیزش این سه تومور طفل نارسی بود به اسم "تومور صفر". علتش هم این بود که برای تومور یک و دو و سه من یک پیش زمینه ذهنی داشتم، ولی "تومور صفر" را مدت ها قبل نوشته بودم، برای سال ۸۴ است. یک بار که داشتم نوشته هایم را مرور می کردم دیدم من که هرچه میخواستم در تومور ها بگویم قبلا در این شعر گفته ام، پس آن هم باید خوانده می شد و اسمش شد "تومور صفر"، یعنی ماقبل همه این تومورها.

_قبول دارید که رهگذران و کسانی که مخاطب شعرهای شما و دنبال کننده صفحه فیسبوک شما نبودند، شما را پس از خوانده شدن شعر "بی تو " شناختند؟

نه، به نظرم این بی معرفتی در حق من است! چون شعر بی تو، تومور دو یعنی  معروف ترین شعر من است، البته شنیده شدن آن از حنجره شخص دیگر به شناخته شدن آن کمک کرد. شاید بتوان گفت که بچه های اهل موسیقی من را با شعر بی تو شناختند. یک روز از فریدون مشیری پرسیدند از کدام کارت بدت می آید؟ گفت از شعر کوچه! و واقعا من هم از این بیت «بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم/با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم» متنفرم! این بیت، آخر شعر به ذهنم رسید و اصلا قرار نبود جزو این شعر باشد، یک بیت بسیار عاجز است که بدبختی از آن می بارد! یعنی یک فضای منفعل برای مولف ایجاد می کند که به شکل بدی مستاصل شده و اصلا مانده که حالا من چه کنم بی تو با بدن لخت خیابان؟! علی ایلیا  یک عکسی از من گرفته که در آن در پارک پرواز هستم و  زمستان است و تهران در مه فرو رفته و خیلی حالت وحشتناکی دارد و من با دیدن آن عکس این بیت را نوشتم و اصلا قرار نبود در این شعر باشد، اما گویا بسیار خوش نشین بود.

_اما به هر حال معروف ترین بیت شماست!

بله، یکی این بیت و یکی هم بیت «من پای بدی های خودم می مانم/من پای بدی های تو هم می مانم» و « هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد/ یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد» و کلا تومور.

_ و اما آخرین کار منتشر شده از شما یعنی "اتاق" که به گفته خودتان بعد از شش ماه نوشته شد.

شعر "اتاق" ماحصل خواب های من است. من سه خواب سریالی و دنباله دار دیدم که رگه هایش در همان شعر اتاق هست، یعنی همیشه یک فضای ترک کردن و رفتن و یک نبودن و خلایی در خواب های من هست که در آن سه خواب هم بود و شروع کردم به نوشتن شعر آن هم بعد از مدت ها. الان هم بعد از اتاق حتی یک خط شعر جدید ننوشته ام، چون بیشتر درگیر ترانه هستم.

_چه شد که اتاق را با همراهی دو خواننده اجرا کردید و چرا فقط سه بند آن توسط "میلاد بابایی" و "امیرعباس گلاب" خوانده شد؟

همینطور پیش آمد. اصلا قرار نبود که کسی بخواند و من دکلمه بکنم، میلاد یک ملودی ساخت که اول امیرعباس خوشش نیامد، اما بعد با هم کنار آمدند و خودش گفت من این سه بند را بخوانم و اینطور شد که کار شکل گرفت.

_چطور شد که سرانجام  وارد دنیای ترانه نویسی شدید؟

 با "آرمان زرین کوب"، تهیه کننده سریال "ستایش" آشنا شدم و من تیتراژ ستایش را نوشتم و "امیرعباس گلاب" خواند و دیدم که ترانه هم می توان نوشت. بعد کم کم بچه های خواننده مرا پیدا کردند و من هم خیلی ترانه دادم، اما پای هیچ کدام اسم خودم نیست. چون به این معتقدم که اگر شما شعر یا ترانه پیش پا افتاده بنویسید، موزیک پیش پا افتاده ای روی آن سوار خواهد شد و  به دست آدم پیش پا افتاده ای هم می رسد و خوانده می شود و در نهایت یک پکیج پیش پا افتاده شکل می گیرد. بعضی ها اصلا نمی خواهند کار فخیم بخوانند و مثلا می آیند می گویند که من یک کار ساده و من و تویی صرف می خواهم و خب من هم مینویسم و پولش را می گیرم و طرف هم می خواند و خیلی وقت ها  کار هم میگیرد، اما من می گویم اگر اسم من را نزدی هم اشکال ندارد، نزن!

_ پس با شعر سفارشی نوشتن مشکلی ندارید؟

به نظر من این عبارت غلط است. چون ما داریم در یک جامعه زندگی می کنیم و در فرهنگمان وجوه اشتراک زیادی داریم. یعنی کسی که در فرشته زندگی می کند با کسی که لب خط زندگی می کند فرهنگشان در نهایت به یک سرچشمه مشترک می رسد. مثلا همه مان عشق را تجربه کرده ایم، همه مان در یک بدنه مذهبی و با عقاید مذهبی زندگی می کنیم، یعنی هر کسی هم که باشی در نهایت مثلا می گویی "به قرآن من فلان کار را نکرده ام" و… . یعنی این ها چیزهایی هست که در زندگی همه وجود دارد، بنابراین اگر کسی بگوید من کاری درباره حضرت علی می خواهم این یک کار سفارشی نیست، چون من با حضرت علی زندگی کرده ام! من با حسین زندگی کرده ام! کربلا قصه ای است که از بچگی برای من گفته شده و هیچوقت عارم نیست که بگویم زنجیر امام حسین را زده ام. الان بچه  سه ساله من کنارم می ایستد و نماز می خواند. این ها را نمی گویم که مطرح شود، می خواهم بگویم من در تن و بدنه این جامعه زیست کرده ام و اگر پای منبر نبودم، بر منبر هم نبوده ام! عشق را و مسائل پیرامون عشق را مثل همه شما تجربه کرده ام و با مذهب زندگی کرده ام و به نظرم این ها هیچ مغایرتی با زندگی مدرن ندارند، پس این روشن فکر مآبی ها را بریزیم دور و ادا در نیاوریم! بنابراین ما شعر سفارشی نداریم. شاید من اگر روزی به شما بگویم که شعری در رابطه با هیروشیما بنویس اسمش بشود شعر سفارشی، چون من شما را وادار کرده ام که بروی درباره هیروشیما تحقیق کنی و برای من یک شعر سفارشی بنویسی، ولی اگر بگویم درباره روسری شعر بنویس، این دیگر سفارشی نیست چون چیزی است که با تو همراه است، حتی اگر خلاف میل باطنی ات باشد.

_وضعیت حال حاضر ترانه را در کشور چطور می بینید؟

 ما خیلی ترانه سراهای خوبی داریم. در چند سال اخیر خیز خوبی در بین ترانه سراها برداشته شده است. ببینید ما قبل از "روزبه بمانی"، "افشین یداللهی" و "عبدالجبار کاکایی" را داشتیم که ترانه های خوبی می نوشتند و هنوز هم می نویسند. این را هم بگویم که نوشتن ترانه خیلی سخت است. الان ما بیشتر از مخاطب خواننده داریم! یعنی یک سیل عظیمی از آهنگ وجود دارد که آدم نمی داند کدام را گوش کند! به خاطر همین الان خواننده ها برای مطرح شدن به جز صدای خوب، تیم خوبی را معرفی می کند. زمانی که روزبه بمانی مطرح شد، چیزی در ترانه های او وجود داشت که پیش از آن در کارهای افشین یداللهی هم وجود داشت و آن "شعریت" بود، ترانه های روزبه شعریت داشت. بعد از روزبه عده کثیری از ترانه سراها سبک قلم خود را به سمت سبک روزبه بردند و می برند که البته من به هیچ وجه نمی گویم متاسفانه، چون این تاثیرگذاری یک قلم را نشان می دهد. بنابراین موجی از ترانه های خوب دارد شکل می گیرد و ترانه ها دیگر آن فضای بی قافیه و ردیف و بی محتوای گذشته را ندارند. الان ما ترانه سرایی مثل "امید روزبه" داریم که با سن کم ترانه های عالی می نویسد و من هر کمکی از دستم بربیاید برای مطرح شدن او می کنم. از این دست ترانه سراها کم نداریم، امید در یکی از جلسه های شنبه های من با یکی از دوستانش آمد  که ترانه ای خواند که اصلا دیوانه ام کرد و باعث شد تا من به خانه برسم دو شعر در ذهن من شکل بگیرد!

_در "مدار مربع" ماجرای پیانو زدن رضا تاجبخش و نشنیدنش چیست؟

اولا این را بگویم که بدون هیچ گونه شعار و نان قرض دادنی رضا یکی از اعجوبه ها و نوابغ موسیقی ایران است، حداقل در پیانو! برای ضبط "مدار مربع" وقتی رضا می خواست کیبورد بزند، چون سازش الکترونیک بود، یا باید به اسپیکر وصل می شد یا هدست که رضا گفت اگر به اسپیکر وصل کنم صدا می آید توی میکروفون و خوب نمی شود. یکی از هدست ها هم گم شده بود و رضا گفت که فقط یک هدست داریم و اگر من گوش کنم تو نمی شنوی! من گفتم اگر نشنوم حس خوبی ندارم و نمی توانم بخوانم، رضا هم گفت اشکالی ندارد، تو گوش کن! و رضا بدون این که خودش بشنود شروع کرد به کیبورد گرفتن و بدون حتی یک خطا یک دوئت بین خوانش من و پیانوی این آدم شکل گرفت! من اولش گفتم رضا تو واقعا نمی شنوی؟ بعد که کار تمام شد و رضا می خواست حذف و اضافه کند، من گفتم رضا بگذار این جمله اولش باشد و مخاطب بداند که تو نشنیده این کار را زده ای! فکر نمی کنم هیچ کسی در ایران باشد که بتواند چنین کاری را بکند. همکاری با رضا افتخاری است برای من و بعد از آن دوستی خیلی صمیمی بین ما شکل گرفت.

_کلمات "اتفاق" و "اتاق" تکه کلام های شما هستند؟ در همین گفتگو هم چندین بار از آن ها استفاده کردید.

بله متاسفانه! برای هر آدمی داشتن تکه کلام یک ضعف است. چون نشان می دهد که این آدم خطیب خوبی نیست و نمی تواند مولف خوبی باشد، کسانی که تکه کلام دارند، حتی کسانی که مدام بین حرف هاشان می گویند "ئـــه"، یعنی واژه به سراغشان نمی آید. برای من این مسئله در مورد " اتفاق" و "اتاق" وجود دارد. یک جمله معروفی از جرج برنارد شاو هست که کسی به او می گوید من برای هنر مینویسم و تو برای پول و او پاسخ می دهد که هر کدام از ما برای چیزی که نداریم می نویسیم! "اتاق" هم اگر تاکیدی رویش هست، برای چیزی است که من هیچ وقت نداشتم. البته به معنای اخص کلمه! اتاق در ذهن من یک غار است، یعنی چیزی که بروی درون آن، آکوستیک باشد، درش را ببندی و هیچ موجود زنده ای به آن حق تردد نداشته باشد! من الان هم اتاقم با بچه ام یکی است، یعنی وسط آن یک پاراوان کشیده ام و هم سر و صدای بچه ام هست و هم من با کامپیوترم کار میکنم.

_با خواننده بی تو دیگر همکاری نمی کنید؟

یک همکاری با هم در عید داشتیم که یک تیتراژ بود به نام «دو راهی» و یک همکاری هم پیش رو داریم که آن هم تیتراژ است.

_چرا شعر "تو نباشی" به این شکل اجرا شد؟

"فرشین طهماسب" گفت می خواهد این شعر را که فضای افسرده ای دارد روی یک موسیقی هایپر اجرا کند و با "فرزین قره گزلو" که آدم بزرگی در موسیقی است همکاری کرد. هفتاد درصد بچه های موسیقی هم با این کار موافق هستند، اما گوش مخاطب عام به شنیدن چنین کاری با چنین فضایی عادت ندارد.

_بهترین پکیج همکاری آهنگساز و خواننده برای علیرضا آذر چه کسانی هستند؟

آرزویم این است که این ترکیب شکل بگیرد: علیرضا کهن دیری، محمد اصفهانی و شعر من! همچنین ترکیب رضا تاجبخش، مهدی یراحی و شعر من.

از بین کارهایی هم که تا به حال داشته ام همکاری هایم با میلاد بابایی را دوست دارم و از آن ها راضی هستم که اتفاقات جدیدی هم در شرف وقوع است.

_چند کلمه و پاسخ های یک کلمه ای شما؟

شعر: من

تومور: عشق

عشق: همیشه

کتاب: غریبه

حسین منزوی: موازی

رنگ: قرمز

موسیقی: روح

پدر: معلم

پسر: آبی

ازدواج: سرانجام

دوست: ندارم

آبان: عقرب

مرگ: هست

_و اگر حرفی مانده بفرمایید.

خیلی جمع خوبی بود، متشکرم.من بعد از مدت ها سکوت حرف زدم و خیلی خالی شدم.

و یک خبر هم این که شعرهایی که دکلمه شده اند ، توسط "بهامین و گروه شاهکار" در یک اپلیکیشن برای برنامه بازار و App Store ارائه شده اند که هم اکنون در دسترس است.

با تشکر ویژه از دبیر سرویس ادبی موسیقی ایده آل اشکان امجدی

منبع اختصاصی موسیقی ایده آل

 

Leave a Reply

Your email address will not be published.