صدای خنده ی یک خانم جوان شده بودی
مرا صدا کردی… باز مهربان شده بودی

مرا صدا کردی…روی خاک سرد نشستم
سپس درآمدی از گور خود، جوان شده بودی

مرا گرفتی و در چشم هات باد میامد
شبیه بارش یک برف ناگهان شده بودی…

شبیه خم شدن شانه های لاغر یک کاج
پس از تحمل بوران ِ بی امان شده بودم

شبیه لرزش یک برکه از خیال زمستان
شبیه وحشت یک شاخه، در خزان شده بودم

شبیه پرت شدن از در ورودی کافه
پس از شکستن یک مشت استکان شده بودم!

دلیل کف زدن چند تا مخاطبِ راضی
برای مردن یک ضد قهرمان شده بودم!

شبیه لرزش دستان بی تحمل راوی
پس از نوشتن پایان داستان شده بودم…

صدای آمدن روزهای آخر دنیا
صدای قاصدی از آخر جهان شده بودی

مرا گرفتی و می خواستی ترانه بخوانی…
صدای خواندن یک قوی نیم جان شده بودی

شبیه مردن گلبرگ های یک گل مریم
شبیه مردن یک بوسه در دهان شده بودی

مرا رها کردی…روبروی ابر نشستی
شروع ریختن سقف آسمان شده بودی

شروع واشدن صبحگاهیِ گل سرخِ
مسافری از آن سوی کهکشان شده بودی

به سویت آمدم…
از پشت ابر، روز درآمد
میان دستم یک مشت استخوان شده بودی…

*حامد ابراهیم پور
از مجموعه:براندویی که عرقگیرخیس پوشیده
نشرفصل پنجم-

Leave a Reply

Your email address will not be published.